خسته نباشی سرنوشت!!!
روزها یکی پس از دیگری به پایان می رسن…و در پی روزها،عمر من…خسته نباشی سرنوشت….!میبینی؟!دست تو دستای هم تمام بیراهه رو ب راه رفتیمشنیدم کسی میگفت:چشماتو ببند!اعتماد کن…و من به قیمت تمام روزهای رفته،چشمامو بستم…اعتماد کردم…!
خداایا مرسی عشقمو آفریدیدارم ی حسی تو عشق آخرینی
صدای شریک زندگیمه که داره کنار گوشم زمزمه میکنه صداش قدرتی داره که روحمو نوازش میکنهچقدر بهم ارامش میده
دوباره ی صبح دیگه با نوازش نور خورشیدی که تازه از دل کوه بیرون اومده و از پشت پنجره بهمون سلام میکنه و با لحن دلنشین همسرم همراه شده و بهمون صبح بخیر میگه شروع شد و من قبل از اینکه بابای بچه هام بخواد خونه رو ب مقصد محل کار ترک کنه از خواب بیدار شدم واسه بدرقش
درسته آقامون صبح خیلی زود میره سرکار و دوس نداره بخاطرش بدخواب شم ؛ و همیشه میگه وقتی خوابی چهرت معصومیت خاص خودشو داره که دلم نمیاد بیدارت کنم.ولی میدونه صبحم شب نمیشه اگه روزم رو با نگاه تو چشمای رنگی خودش شروع نکنم.
هنوز خیره شدن تو چشماش،شبیه لذت بردن از شمردن ستاره تو ی شب صحراییِ و هنوز اسمش تنها اسم تو زندگیِ منه که هیچ کسی نمیتونه چیزی در موردش بگه.
نگاه میکنم ب همون چشمایی که بار اول که بهش نگاه کردم دلم لرزید و کار دست دلم داد.!
- همیشه تو فانتزی قبل ازدواجم ی سوال مطرح بود و اون این بود که چی میشد اگه لازم نبود همسرم سرکار بره و همیشه کنارم باشه؟!
بعد ب خودم قول میدادم هیچوقت براش سخت نگیرم که تو فشار نباشه تا کمتر مجبور باشم دوریشو تحمل کنم!!
اخه میدونید حتی وقتی کنارمه دلم براش تنگهتا این حد دیوانه وار عاشقم که طاقت ی لحظه دوریشو ندارم
این ساعات از روز بار عظیمی رو شونه هام میشینه. باری بیشتر از توان شانه هام
مثل الان …که تنها نشستم!نه اتفاق بدی افتاده …نه از دستش ناراحتم …نه بیمارم … و نه …ولی از ته دل چیزی کم دارم!ببین …!!
دستات روحضورت روخودِ خودت رو کم دارم ؛نه صدات رو ، اونم تو مسافتی دور از خونه
باز خدا رو شکر وقتی خودش نیست با نگاه کردن ب چهره ثمره های عشقمون رکسانا و رنیکا اروم میشم؛چهره ای که قبل تولدشون هر دو دعا میکردیم شبیه اون یکی باشه!
آخه میگفتیم هر کی عاشق تر باشه بچمون شبیه عشقش میشه
خدا رو شاکرم درسته دخترام شبیه مامانشون شدن ولی قربونشون برم چشماشون همرنگ چشم باباشونه . همون چشمایی که منبع آرامش منن
و هر روز هــــزار بار خدا رو شکر میکنیم که بر حسب باورمون هر دو یک اندازه عاشق همیم و آفریدگارمون با ی نظم خاصی تصویر صورت ما دو تا رو تو چهره فرشته های معصوممون طراحی کرده
هنوز نازگلای مامان خوابن
یکم ب کارای خونه میرسم و بعد میرم تو کار تدارکات غذایی که دیشب آقامون سفارش داده با مخلفات فراوان
گوشت بشه بچسبه ب تنش
ژنتیکمون هم مثل هم دیگست!!هر چی میخوریم بد هیکل نمیشیم!
تا این حد در و تخته ایم
خـــــب حالا که غذا رو گذاشتم تا قُل بزنه و جا بیفته
میخوام ب برنامه های دیگم برسم تا وقتی بابای بچه هام از سرکار برگشت خونه، دنبال کارای دیگه نباشم و وقتم رو کنار خودش و نی نی های سه سالمون بگذرونم
گفتم نی نی هامون!!
الاناست که از خواب بیدار بشن!
وسط تدارکات موقع رسیدگی ب نانازای مامانیِ
میرم سمت اتاقشون آخ مامان فداشون بشه چه ناز کنار هم خوابیدن دوقلوهای از بدو تولد وابسته بهمدیگه ی من
- میدونید از وقتی که یادمه اینم یکی دیگه از فانتزیام بود!!
دوس داشتم دخترام دوقلو باشن درست مثل مامانم
بعد که کلی قربون صدقشون میرم بیدار میشن و برام با لحن کودکانه متن ترانه ای که هر روز باباشون بارها زمزمه میکنه و ملکه ذهنشون شده رو میخونناودایا میسی مامانو آفلیدی
بغلشون میکنم که ببرم آشپزخونه و صبحونه مقوی و خوشمزه ای که بلاشون آماده کلدم و اروم اروم ب خوردشون بدم
و این کار اونقدر برام لذت بخشه که از تکرار و تماشای این لحظه ها هیچوقت سیر نمیشم
بعد صبحونه یکم با دخترام بازی میکنیم و جداً چه لذتی بالاتر از این که کودک درونت بشه همبازی گلهای زندگیت و وقت بذاری براشون و با زبون خودشون باهاشون حرف بزنی و ذوق تو نگاهشون رو نظاره گر باشی و صدای قهقشون تموم خونه رو پر کنه
حسابی راضی از بازی حالا تلویزیون رو روشن میکنم تا کمی برنامه ی کودک ببینن و با خیال راحت و رضایت قلبی از وقتی که واسه نازگلام گذاشتم، میرم تو کار باقی تدارکات
ی ساعتی گذشته تقریبا!!
همه کارا رو انجام دادم خونه مرتب و منظم
نمیدونستم دلتنگی،، دل نازکم میکنه…
انقدر که به هر بهونه ی کوچکی چونم بلرزه و چشمام خیس اشک بشه!!
نمیدونستم دلتنگی،، ضعیفم میکنه…
انقدر که کوه استوار غرورم زیر بار ندیدنت کمر خم کنه!!
نمیدونستم دلتنگی،، کودکم میکنه…
انقدر که تو نبودت ساعتها گوشه ای بشینم و با همه دنیا قهر کنم!!
دلتنگــی هامو زیر بغـل زدم نشستم تو انتظارِ لحظات بودنت.
سهمِ من از نبودِ تو همـین دلتنگـی ها هستن که بی دعوت میان
ﺧﻠــــــــ ﻭﻗﺘﻪ نیستی و من چشم براهم!!
ﺑﺮات ﺣــــﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ؛ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗــــــﺎ ﺭﻭﺯﻡ ﺑـــــﺮﺍت ﺑﻢ؛تو هم ﻫ ﺑهم بگی ﺍ ﺟـــــــــﻮﻧﻢ!ﺧﻠ ﻭﻗﺘﻪ نیستی ﺁﺭﻭم ﺯﻣﺰﻣﻪ کنی عزیزمی قربونت برم.
کم کم داره وقت اومدن آقامون نزدیک میشهآهنگای آرامش بخش این لحظات مخصوص خودمون که معین:خونه آخرین پناه واسه ی خستگیام.یا شهره:داره کم کم نفسم میگیره برگرد و نوش آفرین:شب و روز هر دم من تشنه ب دیدار توامو یا لیلا فروهر:عشقم تو رو دارم چه خوبه دست تو دستات میذارم.یا ی اهنگ دیگش که میخونه:نفسم تو شدی همه کسم می میرم اگه ب تو نرسم رو انتخاب میکنم و میذارم پخش بشه و میخوام یکم ب خودم برسم که.!
رکسانای مامان میگیره مطلبو که بــــله! اومدن باباش نزدیکه لاک بدست میاد و میگه مامانی بلام لاک میزنی لفطن؟!
آخ مامان فدای لفطن گفتناش بشه الهی شیرین زبونِ من
الان که دقت میکنم رُنیکا بود! رکسانا هم در حالی که موهای همچون طلاش ریخته رو شونه هاش(از اولش موهاشونو کوتاه نکردم الان تا سرشونه هاشون میرسه!) گل سر ب دست میاد میدونم نیتش چیه!!
طبق معمول میاد و میگه مامانی موهامونو ادوشی ببند اوجِل بشیم بابایی میاد الان.
یعنی اینقدر که اینا حساسن ب اینجور چیزا دیگه هیچ شکی نمیمونه که دخترای خودِ خودِ منن
لاکاشونو زدم و سه تایی موهامونو خرگوشی بستیم و لباسامونو ست کردیم منتظریم تا عقربه ساعت پایان انتظار رو نشون بده
الاناست که بابای بچه هام برسه!
که میریم ب استقبال ستون اصلی کانون گرم این خونه و با انداختن کلید تو در ،درو براش باز میکنم و با دیدنش روحمون تازه میشه و اول من با نگاهم در حالی که ی لیوان آب میوه ب دست دارم واسه رفع خستگی بابای بچه هام و بعد دخترام با انداختن خودشون تو بغل باباشون بهش این اطمینان رو میدیم که قدردان زحمتهاش هستیم و چقدر دلمون براش تنگ شده
لیوان رو میدم دستش و کتش رو درمیارم و آقامون با ی چشمک بهم اشاره میکنه و میگه مرسی خانومی میدونستم همون غذایی که گفتم رو واسم اماده میکنی .
و منم با لبخند جوابشو میدم و دخترامونو در حالی که دارن شعر میخونن واسه باباشون بغل میکنیم و میریم واسه صرف ناهار همون غذایی که عطرش خونه رو پر کرده
اودایا میسی بابا لو آفلیدی
-
بچه ها ببخشید اگه طولانی شد امیدوارم از خوندنش خسته نشید
حالا مثلاً خیلی ارفاق کردم سر رشته ی افکارمو پاره کردم و خلاصه نوشتم !!!
درباره این سایت